پرسه گردی
یادداشتهای آدمی که در آستانه میانسالی هنوز در پی گمشده ای می گردد.
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
یک پیشنهاد به دوستان طرفدار حقوق بشر
در خبرها
خواندیم که یک حقوقدان انگلیسی خواستار محاکمه ی میرحسین موسوی به اتهام مشارکت در
اعدامهای دهه ی شصت شده؛ خوب! میرحسین موسوی که فعلا از خانه اش هم نمی تواند
بیرون بیاید را چگونه باید محاکمه کنیم؟ زمانش که برسد و بشود سران حکومت فعلی را
مورد بازخواست قرار داد، از موسوی هم حتما سئوال خواهد شد؛ بگذریم که احتمالا شاهد
خواهد آورد که با فشار او بود که مجید انصاری جایگزین لاجوردی شد و با وجود همه ی
فشارها(تا مدتها در مجامع رسمی که انصاری سخنرانی داشت شعار مرگ بر منافق می
دادند), شرایط بهتری بر زندان حاکم شد و اینکه اصلا وزارت اطلاعات تشکیل شد تا
دفتر اطلاعات نخست وزیری که زیر نظر او بود تعطیل شود و او در کار ری شهری
کوچکترین دخالتی نمی توانست بکند(همانطور که سایر روئسای هیات دولت در جمهوری
اسلامی پس از او نتوانستند )...بگذریم! فعلا که نمی توان موسوی را محاکمه
کرد,پیشنهاد حقیر این است به محاکمه ی ناقضین حقوق بشری بپردازیم که در دسترسند، بد نیست سراغی از عاملین شکنجه بگیریم:
شکنجه بر طبق «عهدنامه بین المللی منع شکنجه و مجازاتهای اهانت آمیز و غیرانسانی» (مصوب مجمع عمومی سازمان ملل متحد در دهم دسامبر ۱۹٨۴) ، جنایت بین المللی به شمار می آید و دولت های عضو این عهدنامه و از جمله ایالات متحده امریکا، موظفند کسانی را که در صدور دستور یا اعمال شکنجه نقش داشته اند، هر چند که ملیّت خارجی داشته و در خارج از قلمرو آنان مرتکب آن جنایات شده باشند، در محاکم خود مورد پیگرد قرار دهند.
مثلا می
توانیم از پرویز ثابتی شروع کنیم؛ نقش او به عنوان آمر شکنجه قابل اثبات است، آن
هم چه شکنجه هایی:
یاد پسرکی که در کمیتهی مشترک ضدخرابکاری به آپولو بسته بودندنش و پای عفونی شدهی او که بالاخره نیز در بیمارستان ناچار شدند قطعاش کنند، در خاطرم زنده شد. همچنان که یاد دوستم حسین که کلیهاش در نتیجهی شوک الکتریکی آسیب دیده بود. یاد رضا که به آلت تناسلیاش الکترود وصل کرده بودند. در حضور زنده یاد ملکوتیان بازجوها به عضوهای جنسی مادرِ رضائیها چنگ میاندازند تا هردوی آن ها را در برابر یکدیگر خرد و خوار کنند. پرویز حکمتجو را پس از ده سال تحمل حبس از قصر به کمیتهی مشترک بردند و چند روز بعد گفتند در سلول سکته کرده است. تهرانی، بازجوی ساواک، در تلویزیون شرح داد که منوچهری قرصهایی را به او میدهد که به دو جوان زندانی بدهد. آنها قرصها را میخورند بر زمین میافتند و میمیرند.
صلیب سرخ جهانی، که زیر فشار دموکراتهای آمریکایی اجازه یافت از زندانها دیدار کند، آثار بسیاری از شکنجهها را دید و ثبت کرد، از جمله پاهای آش و لاش شدهی انوشیروان لطفی و لاهوتی را. رسولیِ بازجو در طبقهی بالای بند دو اوین مجاهدین را دستجمعی چنان آش و لاش کرد که ما در پایین صدای فریادهای دلخراش آنها را کاملا میشنیدیم، او پس از آن به من گفت وقتی زندانی زیر تازیانه جیغ میکشد، من چنان لذت میبرم که گویی چهچهی گلپا را میشنوم.
آیت الله ربانی شیرازی از مراجع قم را در انفرادی قصر لخت و عور کردند و بدینسان در کورهی احساسات او بسود انقلاب اسلامی دمیدند. علی مهدی زاده را پس از بازگشت از تبعید و ورود به زندان قصر، تنها به بهانهی سلام نکردن به رئیس زندان از ما جدا کردند، به صلابه بستند و با سر و صورت ورم کرده، خرد و داغان و تحقیر شده به بند برگرداندند- رویدادی که در رادیکال شدن علی و کشته شدناش بدست جمهوری اسلامی تاثیر قاطع داشت. بازهم بگویم؟ یا نابجاست که بگویم؟
آدم موضوع شکنجه که میشود، دیگر آدم نیست «چیزی» است که باید از آن – بسته به مورد – «چیز» دیگری بسازند. غنی بلوریان در سال ۵۰ شمسی به من گفت: ما را آنقدر زدند و زدند تا به دروغ پذیرفتیم که در کوههای کردستان پایگاههای موشکی نصب کردهایم. حاج غفور را که سنگی به کالسکهی دوگل پرتاب کرده بود، پس از پانزده سال حبس به مادهی مذابی تبدیل کردند که به موتور انقلاب سوخت برساند.
وقتی که از آنسوی میز کسی گفت مگر با چپها چه باید میکردند، حس کردم یک بار دیگر مجبور شدهام زیر نام چپ استوار بمانم، گرچه دیری است چپ را فضای چندان گستردهای برای آزاداندیشی نمیدانم. آنکس که به تقدم ذات معتقد است همواره – به قول حقوقدانان – گذشته را استصحاب میکند. برای او، چپ به حکم ماهیتاش چپ است. او با این ذات گرایی، راه ورود به قلمرو دگرگون شوندهی وجود را میبندد. او این دگرگونی را نمی تواند یا نمیخواهد ببیند. گرایش او به ذات از این روست که ذات نیاز به دیده شدن ندارد.
(بر اساس نامه ی ناصر خاکساز )
به این نوشته هم توجه کنید:
آقای ثابتی در بهمن ماه ۱۳۴۸، “مرد هزارچهره”ی شما عباس شهریاری (مسئول تشکیلات حزب توده ایران در داخل کشور که بعد از کودتای ۲۸ مرداد خود را به ساواک فروخته بود و تا زمانی که توسط چریکهای فدائی خلق شناسائی و ترور شد دهها گروه و محفل روشنفکری و کارگری ایران را لو داد و به زیر شکنجه ساواک برد) گروهی از روشنفکران و داشجویان فعال دانشگاه تهران، که بعدها به “گروه فلسطین” شهرت پیدا کردند (چون چند تن از افراد آن گروه قصد پیوستن به جنبش فلسطین را داشتند) دامی را برای دستگیری آن گروه روشنفکری گسترد.بیش از ۵۰ نفر را که عمدتاً از فعالان جنبش دانشجوئی در آن سالها بودند دستگیر کردید و برای گرفتن اعترافات قلابی به زیر وحشیانهترین شکنجهها بردید. از شما سئوال میکنم که گویا درس حقوق خواندهاید و قانون را میدانید آقای ثابتی؟! طبق قوانین جزائی رژیم سابق، عبور غیر مجاز از مرز چقدر مجازات داشت؟ گمان میکنم حداکثر تا دو ماه زندان قابل خرید، تازه این برای وقتی است که عمل خلاف عبور از مرز انجام گرفته باشد، افرادی که موسوم به گروه فلسطین شدند و در زمستان سال ۱۳۴۸ توسط ساواک دستگیر شدند، مورد وحشیانهترین شکنجههای ساواک قرار گرفتند.حسن نیک داوودی ، مهندس جوانی که شاید روحاش هم اطلاع نداشت که چند تن از دوستانش قصد خروج از کشور و پیوستن به جنبش فلسطین را دارند به دست شکنجهگرانی که شما در رأس آنان قرار داشتید کشته شد! ناصر کاخساز یکی دیگر از متهمان آن پرونده، قاضی جوانی که به تازگی ازدواج کرده و در یکی از شهرهای شمال به کار قضاوت مشغول شده بود و هیچ ارتباط و اطلاعی از تصمیم چند تن از دوستانش مبنی بر خروج غیر مجاز از مرز را نداشت در زیر شکنجههای مأموران تحت امر شما آنقدر شکنجه شد که بینائی یک چشم خود را برای همیشه از دست داد؟ از آپارتمان کوچک او جز تعدادی کتاب فلسفی و تاریخی و چند جلد کتاب قانون چه بدست آوردید که او را مستحق مجازات اعدام تشخیص دادید آقای ثابتی؟ صدور سه حکم اعدام برای متهمان ردیف اول و حبسهای طولانی مدت برای سایر متهمان پروندهای که بجز یک مشت کتاب و ترجمه و جزوهی دستنویس چیز دیگری به عنوان مدرک جرم در پروندهشان مشاهده نمیشد با کدام قانون مطابقت داشت آقای ثابتی؟ که اگر دفاع کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در خارج از کشور در آن سالها از آنان نمیبود، احکام اعدام متهمان ردیف اول پرونده گروه فلسیطین در دادگاه تجدیدنظر به حبس ابد تبدیل نمیشد.آری آقای ثابتی، شما و مأموران تحت فرمانتان سالها قبل از اینکه گروههای چریکی در ایران شکل بگیرند و خبری از مبارزه مسلحانه در میان باشد، روشنفکران ایران را به جرم کتاب خواندن در زیر شکنجه می کشتید.آقای پرویز ثابتی، برای شما که پس از ۳۳ سال از مخفیگاه خود بیرون خزیدهاید که خود و سازمان مخوفی که در رأس آن قرار داشتید را از شکنجه و اعمال غیرقانونی مبرا سازید! و برای شما که سه دهه شکنجه و جنایت ساواک شاهی و بعد از آن هم سه دهه شکنجه و جنایت ساواک اسلامی هنوز نتوانسته است خراش کوچکی بر وجدانتان وارد سازد، در اینجا قسمتی از سخنان دوست به خون خفته و عزیزمان “ُشکری” را که در دادگاه نظامی ایراد کرده است نقل میکنم، شاید عرق شرم بر پیشانیات نشیند آقای ثابتی. ضمناً کاری که شما و پدر تاجدارتان نتوانسته بودید انجام دهید آیتالله خمینی به نیابت از جانب شما و ساواکتان انجام داد و شکرالله پاکنژاد و هزاران تن عاشقان آزادی و بهروزی ایران که با قیام مردم از شکنجهگاههای ساواک آزاد شده بودند را دوباره دستگیر و از دَم تیغ گذراند .قسمتی از سخنان زندهیاد شکرالله پاک در دادگاه نظامی رژیم سرنگون شده پهلوی:« آقای رئیس دادگاه، برای این که بدانید با آزادیخواهان ایران چگونه رفتار میشود، برای این که ارزش بازجوئیهائی که به آنها استناد میشود معلوم گردد باید قسمتی از شکنجههائی که درمورد شخص من انجام شده را شرح دهم:پس ازدستگیری درتاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۴۸ فورا مرا به سازمان امنیت خرمشهر بردند. درآنجا سه نفر بازجو به ضرب مشت و لگد مرا لخت کرده و به اصطلاح بازدید بدنی کردند. ازساعت ۸ بعد ازظهر تا یک بعد از نیمه شب بازجوئی توام با مشت و لگد ادامه یافت. فردای آن روز مرا به زندان شهربانی آبادان منتقل کرده و در یکی ازمستراحهای آن زندان محبوس کردند. یک هفته در این مستراح تنها با یک پتوی سربازی، بدون لباس و روزانه تنها با یک وعده غذا گذراندم. روز هشتم با دستهای بسته در یک لندرور سازمان امنیت به تهران در زندان اوین منتقل شدم.در بدو ورود به زندان اوین بازجوئی همراه با شکنجه شروع شد. بدین ترتیب که دو نفر به نامهای رضا عطارپور معروف به دکتر حسینزاده و بیگلری مشهور به مهندس یوسفی با چک و مشت و لگد به جان من افتاده و مرتب یک ساعت متوالی مرا زدند. بعد مرا پشت میز نشانده و از من خواستند بنویسم کمونیست هستم و به کار جاسوسی اشتغال داشتهام و چون من امتناع کردم به دستور رضا عطارپور دو نفر درجهدار آمده و مرا روی زمین خوابانیدند و با شلاق سیمی سیاه رنگی به جان من افتادند و به اتفاق بیگلری بیش از سه ساعت متوالی با شلاق و مشت و لگد مرا زدند و به ترتیب نوبت عوض کرده و رفع خستگی مینمودند. در جریان زدن شلاق من دوبار بیهوش شدم، تمام بدنم کبود شده و خون از پشت من به راه افتاده بود.بازجوئی روز اول به همین جا خاتمه یافت و روز دوم عینا تکرار شد. به اضافه این که چند بار به من دستبند قپانی زده، مرا روی چهار پایه قرارداده، و وادار کردند یک پایم را در هوا نگهدارم و هر چند دقیقه یک بار با لگد چهارپایه را از زیرپای من پرت کرده و مرا روی زمین میانداختند. روز سوم در اثر کشیدههای محکمی که عطارپور به گوش من نواخت خون از گوش من به راه افتاد که منجر به پاره شدن پرده گوش چپ من شده است. گوش چپ من به کلی قوه شنوائی خود را از دست داده است. میتوانید معاینه کنید. همان روزسوم تقریبا ده بعدازظهر مرا با چشم بسته از سلول انفرادی زندان وحشتناک اوین بیرون کشیده و به داخل باغ زندان بردند. در حالی که چشمهایم هم چنان بسته بود، مرا به جلو می راندند. صدای عطارپور و بیگلری را شنیدم که پچ پچ کردند و گاهی میشنیدم که درباره من حرف میزدند. قارقار کلاغ ها و سرمای دی ماه، درد زخم شلاقها و گوش چپ و صدای منحوس عطارپور و بیگلری جلادان ساواک که مرتبا همدیگر را دکتر و مهندس صدا میزدند سخت آزار دهنده بود. مرا به درخت بستند صدای پای عدهای همراه با دستورهای خشکی که صادر میشد، روشن میکرد که جوخه اعدام صدا زدهاند. عطارپور رای دادگاه مرا میخواند که شکرالله پاکنژاد به جرم سوء قصد به جان اعلیحضرت همایونی و ارتباط با دولت خارجی به اتفاق آراء محکوم به اعدام شده است. بعد دستور داد که جوخه آماده باشد و مرتبا یادآوری میکرد که تو در کنار مرز عراق دستگیرشدهای و کسی از توقیف تو اطلاعی ندارد. همه فکر میکنند تو به عراق رفتهای و هیچ کس از اعدام تو اطلاعی نخواهد داشت. پس از چند لحظه پچپچ، عطارپور فریاد زد: این چه وضعی است؟ چرا دستور صادر میکنند و بعد لغو میکنند؟ مگر مسخره بازی است؟ با صدای بلند قدری دشنام به من داد مرا از درخت باز کرده دوباره به سلول انفرادی برگرداندند. تمام این صحنهسازیها برای این بود که من اعترافاتی مطابق میل آنها بکنم، در جریان بازجوئیهای بعدی ناخن سبابه دست چپ و ناخن انگشت کوچک دست راست مرا کشیدند. بارها با فنون کاراته با پا و دست مرا به زمین انداختند. دشنامهائی که جلادان در تمام مدت بازجوئی به من میدادند تنها لایق خود و اربابانشان بود و من از تکرار آنها شرم دارم. سه بار و هر بار ۴۸ ساعت به من بیخوابی دادند.از شکنجههای گرسنگی طولانی و ازدیاد نور که بارها انجام شد سخنی نمی گویم. شکنجه ۱۸ روزادامه یافت.آقای رئیس دادگاه! یکی از دلایل دیر فرستادن ما به دادگاه این است که باید آثار شکنجه از بین برود . قرار بازداشت مرا پس از ۲۱ روز به رویت من رساندند، آن هم پس از شلاق و مشت و لگد فراوان. چون قصد اعتراض داشتم و آنها میخواستند من حتی بدون ذکر قرار را امضاء کنم و بالاخره هم به ضرب شلاق مرا مجبور کردند بدون اعتراض قرار را امضاء کنم. شرح شکنجهها برای این است که رفتار غیرقانونی مامورین سازمان امنیت و اصولا آتمسفری که پرونده این گروه در آن تشکیل شده روشن گردد تا ارزش واقعی بازجوئیهائی که به آنها استناد میگردد معلوم باشد.آقای رئیس دادگاه من تنها کسی نیستم که شکنجه شدهام . تمام متهمین که در این جا حضور دارند شکنجه شدهاند. در بین ۱۸ نفر متهمین حاضر حتی یک نفر هم نیست که شکنجه نشده باشد. برای مثال، پرونده خونریزی مغزی ناصر کاخساز شهرت زیادی کسب کرده است. خود وی حاضر است و جریان شکنجهها را تشریح میکند. تمام افراد وابسته به گروه فلسطین بدون استثناء شکنجه شدهاند. مهندس حسن نیک داودی در اثر شدت ضربات وارده در زندان کشته شده است.جریان کشته شدن وی برملا شده است. جلادان ساواک وقتی میبینند که مهندس حسن نیک داودی در اثر شکنجههای مداوم رو به مرگ دارد، فورا او را از زندان قزلقلعه به زندان قصر انتقال میدهند تا وانمود کنند که در اثر شکنجه نمرده است. پس از انتقال به زندان قصر چون حال وی وخیم بوده به بیمارستان شهربانی منتقل میشود. ولی معالجات موثر واقع نشده و مهندس جوان میمیرد. علت مرگ وی ضربات وارده به گردن و صدمه دیدن نخاع تشخیص داده شده. تمام پزشکان معالج وی تصدیق کردهاند که مرگ نیک داودی در اثر شکنجه در قزل قلعه صورت گرفته است.جرم نیک داودی خواندن کتاب بوده است. تنها نیک داودی و وابستگان به این پرونده نیستند که در اثر شکنجههای مامورین ساواک کشته شده یا در حال مرگاند. آیتالله سعیدی هم در سلول انفرادی قزل قلعه در اثر شکنجه کشته شده. جلادان ساواک حتی فرصت انتقال او را به زندان قصر نظیر نیک داودی پیدا نکردند. اشرفالسادات خراسانی نیز در اثر شکنجههای مداوم به حال مرگ به زندان قصر منتقل شده و چندی پیش روی برانکارد از بیمارستان زندان قصر به یکی از بیمارستانهای خصوصی منتقل و به اصطلاح آزاد شده است تا او هم در زندان نمیرد. در حقیقت ساواک مرده او را آزاد کرده است. چه به تصدیق رئیس بهداری زندان قصر امیدی به ادامه حیات او وجود نداشت.آقای رئیس دادگاه آقایان قضات، انجام چنین شکنجههائی در عصر فضا و قمر مصنوعی باعث خجالت نیست؟»و سخن پایانی این که آقای پرویز ثابتی ، شکنجه و جنایت و نسلکشی شامل مرور زمان نمیگردد و هزاران سند زنده گواهی میدهند که شما یکی از آمران شکنجه و قتل آزادیخواهان ایران در زمان حکومت پهلوی دوم بودهاید و میبایستی در دادگاهی عادله به جرم ارتکاب جنایت علیه بشریت محاکمه شوید. ضمناً اینجانب به عنوان یکی از قربانیان زنده شکنجه در دو رژیم پهلوی و اسلامی همین جا از آقای رضای پهلوی که چندی پیش در فراخوانی به درستی سید علی خامنهای را متهم به جنایت علیه بشریت نموده و خواهان طرح دادخواستی در دادگاه بینالمللی برای رسیدگی به جنایات او گردیده است درخواست میکنم که نام آقای پرویز ثابتی و سایر آمران شکنجهگر ساواک را نیز ضمیمه پروندهای که قرار است در آن به مسئله شکنجه و نقض حقوق بشر در ایران پرداخته شود اضافه بنمایند و بدین ترتیب حسن نیت خود را برای کاری که در پیش گرفتهاند به مردم ایران نشان دهند، چرا که شکنجه شکنجه است و نمیتوان آن را به بد و خوب تقسیم نمود ، هر نوع شکنجهای و توسط هر رژیمی که صورت بگیرد و یا گرفته باشد محکوم و ضدبشری است و باید آمران آن را به پای میز محاکمه کشاند.آقای پرویز ثابتی در فرصتی دیگر و در نامه ای دیگر داستان “شایعه” شکنجه گروه بیژن جزنی را به یاد شما خواهم آورد .
(نامه ی بهروز ستوده )
بگذریم، فعلا که حمایت از حقوق بشر هم یک پز سیاسی شده برای تکرار شعارهای سی ساله؛ چیزی شبیه فوکول و کروات؛ فقط برای اینکه نمایش مدرن بودن بدهیم و اهداف سیاسی عصر قجری را دنبال کنیم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
نامه جمعی از «وبلاگنویسان سبز» به «شورای هماهنگی راه سبز امید»
اعضای محترم شورای هماهنگی راه سبز امید
جنبش سبز اگر چه در لحظاتی سخت و دشوار به سر می برد اما به واقع تجربیات ارزشمندی که از خلال رویدادهای ایام پس از کودتای انتخاباتی 88 بدست آمد و روابط و ساز و کارهای رسمی و غیر رسمی نهادینه شده در لایه های مختلف اجتماعی و سیاسی، جنبش را مجهز به توانمندی هایی نموده که گذر از این ایام عسرت به روشنای آزادی از همیشه هموارتر به نظر می رسد. جنبشی که در ابتدای شکل گیری با شعارهایی مبهم، پراکندگی مطالبات، چشم اندازهایی ناروشن، ساختارهایی شکل نگرفته و بعضاً درون فرساینده مواجه بود، امروز به مدد خون هایی که داده شد، عمرهایی که در زندانها سپری شد، بحث و نقدهایی که در مجامع سبز شکل گرفت و روشنگریهایی که صورت پذیرفت، از آن دوران به سلامت گذار نمود. امروز می توان مدعی شد که جنبش به شناختی هر چند کلی از حیث اهداف، چشم اندازها، موانع و آسیب ها دست یافته است. در این روند نقش راهبری خردمندانه و پایمردانه آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی اهمیتی به سزا داشته است. این دو همراه بزرگوار علیرغم محدودیت ها و با علم به هزینه ها، در سخت ترین لحظات از میان دشوارهای موجود راهی می گشودند و امید را به جنبش و بدنه ی جوان آن تزریق می کردند. اگر چه موسوی و کروبی خود هیچگاه مدعی رهبری جنبش نبودند، اما همین تاکید آنها بر وجود «راه» در «به ظاهر بن بست های موجود» و همچنین ثبات قدم و نفس همراهی بی تکلف شان با مردم سبب گردید که رهروان جنبش سبز آنها را به رهبری برگزینند. از جمله نقش های محوری که این رهبران برگزیده ایفا کردند تلاش بی وقفه شان در گسترش مرزهای جنبش با رویکردی تکثرگرایانه و پرهیز از مرزبندی های تصنعی بود. تلاشی که می تواند و باید چراغ راه آینده جنبش باشد.
حرکت جنبش سبز به سمت ساختار یافتگی از یک سو و قدرت راهبری و انسجام بخشی موسوی و کروبی از سوی دیگر، سبب گردید که حاکمیت کودتایی نگران از قدرت رو به گسترش جنبش سبز، به حبس و حصر ایشان و همسرانشان اقدام کند. پس از این بود که شکل گیری شورایی به نام شورای هماهنگی راه سبز بیم و امیدهایی را در بدنه ی جنبش ایجاد نمود. در این میان گروهی که پیش از دستگیری موسوی و کروبی به صورت سازمان یافته به تخریب و تضعیف آنها می پرداختند و به اسم آزدیخواهی کمر همت به خدمت کودتاگران بسته بودند، همانطور که پیش بینی می شد، امروز که این رهبران در حبس رژیم به سر می بردند، با تغییر سوژه به تخریب نهادهای برآمده از راه سبز امیدی که موسوی و کروبی گشودند می پردازند. علیرغم وجود چنین جریانی، نمی توان منشأ همه ی نقدهای وارد بر عملکرد جنبش را از این دسته دانست. جنبش و نهادهایی که در راهبری جنبش نقش دارند ناگزیرند که گوشی شنوا برای نقدهای داخلی داشته باشند، آنچنان که موسوی و کروبی نیز چنین کردند و همواره پذیرا و پاسخگوی نقدهای وارده بودند. چنین نقدهایی، راه را بر کج روی ها، کند رویها و تندروی ها خواهد بست.
امروز که قریب به دو ماه از شکل گیری شورای هماهنگی می گذرد، امضا کنندگان این نامه نه در قالب یک تشکل سیاسی یکپارچه و در راستای اهداف سیاسی و منافع گروهی بلکه از موضع منتقدین دلسوز جنبش و از روی احساس وظیفه و مسئولیت به نقد عملکرد و کارنامه ی «شورای هماهنگی راه سبز امید» می پردازند. اگر واقع بینانه به عملکرد این شورا نگاه شود، انفعال و بی تحرکی مجموعه مذکور چنان بوده که کارنامه کارکردش اصولا خالی تر از آن است که قابل نقد باشد. نقدهایی که درباره ماهیت، ساختار و شفافیت مکانیزم ها در این شورا مطرح شده و می شود، اگر چه در جای خود قابل طرح و بررسی است، اما با درک حساسیت ها و شرایط موجود، می توان از این نقدها موقتا عبور کرد و تنها از منظر عملکرد شورا در مدیریت اعتراضات و حوادث پیش روی جنبش سبز به بررسی و نقد شورا و تحرک اعضایش پرداخت. اما متاسفانه در این سوی داستان نیز چیز چندان قابل عرضی وجود ندارد و بیم آن می رود که چنانچه این سکوت و انفعال ادامه پیدا کند، نه تنها نقش این شورا در سایه تردید قرار گیرد، بلکه خلا رهبری جنبش باعث از هم پاشیدگی و فروپاشی جنبش شود.
میراثی که اکنون در برابر دیدگان ما قرار گرفته ماحصل سالها مبارزه در راه آزادی است که اینک در جنبش سبز تبلور یافته است. راهبری چنین مجموعه ای آن هم در شرایطی چنین خطیر مسئولیت سنگینی است که موسوی و کروبی به خوبی از عهده ی آن برآمدند. این همراهان سبز به خوبی با ریشه ها و علل شکل گیری جنبش سبز آشنا بودند و دقیقا از همین منظر بود که توانستند با درایت کافی راه دراز گذشته را به وضعیت کنونی جنبش سبز پیوند زنند و فارغ از تنگ نظری ها و مرزبندیها، مصلحت مردم ایران و جنبش سبز را در نظر بگیرند و سرلوحه تصمیم گیریهایشان قرار دهند. به عبارت دیگر آنچه باعث جلب اعتماد بدنه جنبش سبز به این همراهان بزرگ شد صداقت و پایمردی آنان بود. مردم به عینه می دیدند که این همراهان سبز بر خلاف بسیاری از گذشتگان، به جای آنکه به مصالح حکومتی خودکامه بیندیشند، به مصالح ملی مردمی می اندیشند که سالهاست برای رسیدن به آزادی در تکاپو هستند. شورای هماهنگی نیز تنها زمانی خواهد توانست نقشی در مدیریت راهبردی اعتراضات جنبش داشته باشد که پرامید و ثابت قدم در همان مسیر گام بردارد. آنچه برای این شورا و جایگاهش وجاهت می آورد نه انتساب به آقابان موسوی و کروبی، که نحوه عملکرد این شوراست. موسوی و کروبی خود نیز جایگاه کنونی شان را به تدریج و در خلال ایام و پس از اثبات همراهی شان به دست آوردند. شورای هماهنگی نیز از این قاعده مستثنی نیست و می بایست با شفافیت بیشتر و عملکرد موثرتر و فعالانه تر اعتماد چشم های نگران بدنه جنبش را بدست آورد.
انتظار بر این نیست که این شورا در دام تندرویها بیفتد اما راه گریز از تندرویها، انفعال نیست. واقعیتی که امروز شاهد آن هستیم این است که به واسطه سکوت و انفعال شورا، فاصله آن با بدنه جنبش سبز، که روزی مطالبت و اعتراضات خود را از زبان موسوی و کروبی می شنید، هر روز بیش از دیروز می شود. چنین سکوتی از یک طرف باعث یاس و سرخوردگی بدنه جنبش می شود و از طرف دیگر، راه را برای ایجاد چندپارگی در جنبش و فرصت طلبی گروههایی که در زمان حضور موسوی و کروبی در سایه قرار گرفته بودند باز می گشاید. حبس و حصر راهبران برای جنبشی که چندان هم متکی به رهبران خود نبوده است می تواند یک فرصت تلقی شود. تبدیل این تهدید به فرصت و ادامه ی راه نیاز به مدیریت و تحرک و هماهنگی بیشتری دارد و فلسفه ی تشکیل شورای هماهمنگی نیز همین بوده است. نجواهای گاه به گاه ، پراکنده و مبهم شورای هماهنگی متناسب با نقش و جایگاه متصور شده به این شورا نیست. ادامه ی این سکوت و تردید در حرکت و سردرگمی در یافتن نقشه ی راه، گرد ناامیدی و یخ زدگی را بر فضای جنبش پاشیده، صف آزادیخواهان سبز را پراکنده و به جای هماهنگی، ناهماهنگی به ارمغان خواهد آورد.
لذا ما امضا کنندگان این نامه خواستار آن هستیم که شورای هماهنگی ضمن خروج از انفعال موجود، نقشی فعال تر در عرصه تحولات پیش رو بر عهده بگیرد و در عین حال رویکرد تکثرگرایانه ی موسوی و کروبی را همچنان در کالبد راهبری جنبش حفظ نماید تا در سایه ی چنین مدیریتی انسجام جنبش کماکان حفظ گشته و پیوندهای درونی آن گسسته نگردد. راه سبز امید و آزادی به خوبی توسط موسوی و کروبی و سایر همراهان سبز ترسیم شده است. پایمردی در اهداف و همراهی با مردم شیوه کارآمدی است که موسوی و کروبی بدان پایبند بودند. رجای واثق داریم که ادامه چنین روندی، ما را به منزلگاه آزادی رهنمون خواهد ساخت.
• در صورت تمایل به امضا نمودن این نامه و اضافه شدن به این لیست، پس از انتشار این مطلب در وبلاگ خود، آدرس لینک مربوطه را به ahmadsaidi8808@gmail.com ایمیل نمایید.
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه
پلاتفرمی برای پایان بحران سازمان مجاهدین خلق
آنچه در ماهها و سالهای گذشته دراردوگاه اعضای سازمان مجاهدین خلق در عراق، موسوم به کمپ اشرف، گذشته نمایانگر یک بحران انسانی تمام عیار است.بحرانی که راه حلهای سیاسی و حقوقی موجود هم برای حل آن ناکافی به نظر می رسد:
- دولت ایالات متحده آمریکا با وجود اینکه سازمان مجاهدین خلق را به عنوان یک سازمان تروریست خارجی(FTO) می شناسد در ماه مارس سال 2003 با این سازمان آتش بس نظامی امضا کرد و تعهداتی را نیز در برابر این سازمان برعهده گرفت اما با خروج ارتش آمریکا از عراق و پایان رسمی اشغال نظامی این کشور توسط آمریکا، این دولت از خود در عراق رفع اختیار کرده و اختیاراتش به دولت عراق منتقل شده.
- گروه موسوم به JIATF-ASHRAF که از سوی دولت ایالات متحده آمریکا تشکیل شد، نیروهای سازمان مجاهدین خلق را به 3 دسته تقسیم کرد:
- افرادی که باید مورد پیگیرد قانونی قرار گیرند: که تا کنون مشخص نیست کدام گروه از اعضای سازمان مجاهدین خلق جزء این گروه قرار گرفته اند و چگونه محاکمه شده اند
- افرادی که دارای ارزش اطلاعاتی هستند
- افراد بیگناه: که ظاهرا اکثر اعضای عادی سازمان را در بر می گرفته تا جایی که به آزادی مریم عضدانلو(رجوی) هم تعرضی نشده
- دولت عراق دلایل سیاسی-حقوقی متفاوتی برای سرکوب ساکنین کمپ اشرف دارد:
- فشار دولت جمهوری اسلامی ایران:عراق اختلافات مرزی گسترده ای با دولت ایران دارد و در زمینه ی استخراج نفت، تجارت، مبارزه با تروریسم و... نیازمند همکاری دولت ایران است.
- سابقه ی همکاری این سازمان با ارتش بعث : در شرایطی که بسیاری از دولتمردان فعلی عراقی حتی در جنگ 8 ساله ی ایران و عراق در کنار نیروهای ایرانی با ارتش صدام حسین می جنگیدند اعضای سازمان مجاهدین خلق از سال 1362 تا پایان حکومت صدام همواره متحد ارتش بعث بودند و در قلمرو سرزمینی عراق مجاز به نگهدار اسلحه بودند.
- نقض حق حاکمیت دولت عراق در اردوگاه اشرف: اصولا اردوگاه اشرف سیستم پلیسی-قضایی جداگانه ای دارد و مجازات ساکنین آن بر عهده ی گردانندگان اردوگاه می باشد و در گذشته در مواردی گردانندگان اردوگاه مانع از حضور نیروهای رسمی عراقی در داخل اردوگاه شده اند.
- سازمان مجاهدین خلق ادعا می کند که این ملک را در گذشته خریداری کرده و از همین رو برای خود در آن منطقه حق حاکمیت قائل است. شیوه ی تشکیل اسرائیل در خاورمیانه به ما یادآوری می کند که این سخن سازمان مجاهدین خلق کابوس هر دولت عربی است و دولت عراق نگران از گسترش محدوه ی تحت تملک این سازمان و اختلافات بعدی در پی رد کامل این ادعا و نیز استدلال برآمده از آن است.
- دولت عراق اگرچه ظاهری دموکراتیک یافته اما هنوز از اصلوب یک دولت خاورمیانه ای خارج نشده و هنوز مانند دولتهای مصر، لیبی،تونس،بحرین،سوریه، ایران و...آنگاه که نیاز باشد برای برخورد با یک تخلف(به ویژه از نوع سیاسی) خشونت به خرج دهد، حد و مرز نمی شناسد و ناگهان خبر کشته و زخمی شدن دهها نفر را به تیتر یک همه ی خبرگزاریها تبدیل می کند.
- درهای کمپ اشرف به روی فعالین حقوق بشر، خبرنگاران مستقل و ناظرین بین المللی بسته است اما بنا بر روایت اعضای جدا شده از سازمان مجاهدین خلق بسیاری از ساکنین اردوگاه اشرف به اجبار در آنجا نگهداری می شوند؛ روایتی که بسته بودن درهای اشرف هم درستی آن را تایید می کند. به هر حال آنچه از اشرف نشینان در شبکه ی تلویزیونی وابسته به سازمان مجاهدین خلق به تصویر کشیده می شود، تصویری است از آدمهایی بی روح و یک شکل که بر اساس یک برنامه ی از پیش تععین شده مانند ماشین کوکی هماهنگ عمل می کنند؛ چه آنگاه که بناست یک گروه موسیقی یا یک گروه نمایشی را تشویق کنند و چه آنگاه که دستور یافته اند در برابر پلیس و ارتش عراق مقاومت کنند تا با شهادتشان ابزار مانور تبلیغاتی برای سازمان مهیا کنند.
- بنا بر روایت جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق، سنت انتقاد از خود که بنیانگذارن سازمان پایه گذار آن بوده اند و در دهه پنجاه شمسی وارد گفتمان مشترک همه ی گروههای چریکی ایران شده بود در سالهای پس از انقلاب ایدئولوژیک رجوی(که محصول شایعات درباره ی بی بند و باری جنسی اعضای سازمان در اواخر دهه ی پنجاه و نیز تلاش رجوی برای ساختن ایدئولوژی اسلامی و اقتدارگرایانه برای رقابت با فقه شیعی مسلط بر جمهوری اسلامی بود ) با شدتی باور نکردنی در اشرف دنبال می شود: اعتراف در جمع آن هم درباره خصوصی ترین رفتارها و تخیلات؛ روشی شبه مذهبی و به غایت مازوخیستی تر از سنت کلیسایی اعتراف (چه در اعتراف کلیسایی فرد با میل خود و به صورت ناشناس و در خفا اعتراف می کند نه در برابر نگاههای یک جمع آشنا). این شکل خودزنی و تحقیر روانی در کنار کیش شخصیت رهبری سازمان(که حتی حاضر به پذیرش اشتباه خود در طراحی عملیات فروغ جاویدان-مرصاد پیروز- هم نشده و آن را معلول ضعف اراده ی اعضای سازمان دانسته) از سازمان مجاهدین خلق فرقه ای تمام عیار ساخته که ممکن است اعضای آن در برابر دخالت بیرونی در زیست ایزوله( و آرمانی پنداشته شده شان) در اردوگاه اشرف مانند بسیاری دیگر از فرقه های اینچنینی دست به خود کشی و خودزنی بزنند و مثلا از اشرف جونز تاونی(پیوند به ویکی پدیای انگلیسی) تازه بسازند.احتمالی که خودسوزی دست جمعی اعضای این سازمان در ژوئن 2003 در پاریس که منجر به مرگ دو نفر(ندا حسنی و صدیقه مجاوری) و مجروحیت شدید چند تن دیگر شد، وقوع آن را محتمل نشان می دهد.
۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه
سوک نامه
بهاریه ای از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی؛ تقدیم به خاطره ی شهیدان جنبش سبز در سال 1389
موج موج خزر از سوک، سیه پوشان اند.
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان اند.
بنگر آن جامه کبودان افق، صبح دمان
روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند؛
چه بهاری ست، خدا را! که در این دشت ملال
لاله ها آینه ی خون سیاووشان اند.
آن فروریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشان اند،
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند،
باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!
بیشه در بیشه، درختان، همه، آغوشان اند.
از دفتر " کوچه باغهای نیشابور"
( تهران، مرداد 1350 )
موج موج خزر از سوک، سیه پوشان اند.
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان اند.
بنگر آن جامه کبودان افق، صبح دمان
روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند؛
چه بهاری ست، خدا را! که در این دشت ملال
لاله ها آینه ی خون سیاووشان اند.
آن فروریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشان اند،
نام شان زمزه ی نیمه شب مستان باد!
تا نگویند که از یاد فراموشان اند.
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند،
باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!
بیشه در بیشه، درختان، همه، آغوشان اند.
از دفتر " کوچه باغهای نیشابور"
( تهران، مرداد 1350 )
۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سهشنبه
چرا جنبش سبز در دومین سه شنبه ی اعتراض شکست خورد؟
تا کنون تحلیل های مختلفی درباره ی علل شکستهای جنبش سبز در دو سال گذشته مطرح شده:
- گروهی معتقدند محافظه کاری و علاقه مندی رهبران و مدیران اصلاح طلب جنبش به حفظ ساختارهای سیاسی موجود، مانند ترمز جنبش عمل کرده.
- گروهی نیروهای رادیکال حامی جنبش سبز، که با توجه به حضورشان در فضای باز خارج از ایران امکانات رسانه ای گسترده تری دارند، را متهم می کنند که با بالا بردن سطح مطالبات جنبش، مبارزه را پرهزینه تر کرده و بدنه ی ذاتا اصلاح طلب داخلی را از جنبش جدا کرده اند.
- گروهی استراتژی خشونت پرهیز جنبش را چراغ سبزی به حاکمیت برای سرکوب خیابانی و مقصر اصلی شکستهای جنبش می دانند و...
اما این تحلیل ها یک ضعف بنیادین دارند و آن این که نمی توانند توضیحی برای این که چرا مثلا جنبش سبز در روز 25 بهمن 1389 حضوری موفقیت آمیز داشت ولی در روز 17 اسفند آشکارا شکست خورد ارائه کنند؛ حال آن که با بررسی روند حرکتی جنبش سبز پی می بریم این جنبش در دوسال گذشته حرکتی سینوسی داشته: از حضور پر رنگ خرداد 88 تا سکوت مرداد همان سال و ازحرکت تاریخی روز عاشورای سال 88 تا بی عملی محض در 22 بهمن همان سال و ...
به نظر می رسد بیماری نگاه پوپولیستی روشنفکران دهه های چهل و پنجاه شمسی که یکسره به ستایش اغراق آمیز آگاهی های خلق ها و توده های شکل نگرفته مردم می پرداختند،( نگاهی برآمده از نوعی مارکسیسم جعلی و رویایی که نه چون مارکسیسم اورتدکس معتقد بود برای پیدایش آگاهی طبقاتی باید تا مرحله ی کمال سرمایه داری صبر کند و نه مانند لنینیسم حوصله داشت که حزبی پیشتاز برای رشد آگاهی های طبقاتی و خلقی تاسیس کند.) همچنان مانع از این می شود که در تحلیل شکستهای جنبش سبز کسی ضعف را در بدنه ی اجتماعی جنبش و ساز وکارهای درونی آن جستجو کند.این بدنه در هاله ای از تقدس توده گرایانه گرفتار آمده؛ به ویژه که شجاعتها و پاکبازیهای فعالین بدنه ی جنبش بر هر انسان آزاده و بی غرضی تاثیر عاطفی خود را باقی می گذارد اما به نظر من با همه ی احترامی که برای تک تک زنان و مردان حاضر در جنبش سبز قائلیم نباید در نقد جنبش آنها را (که از قضا نیروی اصلی جنبش سبزند و عامل هر تغییر مادی که توسط جنبش سبز به وجود می آید، هستند) از دایره ی نقد بیرون بگذاریم؛ به ویژه که نقد سازمان اجتماعی جنبش سبز نه نقد افراد که نقد کالبدی است که آنها را در خود جای داده و به رفتار آنها جهت می دهد.
* * *
به نظر می رسد بیماری نگاه پوپولیستی روشنفکران دهه های چهل و پنجاه شمسی که یکسره به ستایش اغراق آمیز آگاهی های خلق ها و توده های شکل نگرفته مردم می پرداختند،( نگاهی برآمده از نوعی مارکسیسم جعلی و رویایی که نه چون مارکسیسم اورتدکس معتقد بود برای پیدایش آگاهی طبقاتی باید تا مرحله ی کمال سرمایه داری صبر کند و نه مانند لنینیسم حوصله داشت که حزبی پیشتاز برای رشد آگاهی های طبقاتی و خلقی تاسیس کند.) همچنان مانع از این می شود که در تحلیل شکستهای جنبش سبز کسی ضعف را در بدنه ی اجتماعی جنبش و ساز وکارهای درونی آن جستجو کند.این بدنه در هاله ای از تقدس توده گرایانه گرفتار آمده؛ به ویژه که شجاعتها و پاکبازیهای فعالین بدنه ی جنبش بر هر انسان آزاده و بی غرضی تاثیر عاطفی خود را باقی می گذارد اما به نظر من با همه ی احترامی که برای تک تک زنان و مردان حاضر در جنبش سبز قائلیم نباید در نقد جنبش آنها را (که از قضا نیروی اصلی جنبش سبزند و عامل هر تغییر مادی که توسط جنبش سبز به وجود می آید، هستند) از دایره ی نقد بیرون بگذاریم؛ به ویژه که نقد سازمان اجتماعی جنبش سبز نه نقد افراد که نقد کالبدی است که آنها را در خود جای داده و به رفتار آنها جهت می دهد.
* * *
۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
خاطره ی قدمهایشان بر جاده ی آزادی
آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی:
"دیگر به خانه باز نمی گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا
شاید مرا به شهر بیارند
-بر روی دستها-"
اکنون
چیزی از تو به جای نمانده است
جز راه ناتمام
قیصر امین پور
راه ناتمام!
این است سر زیبایی شهادت و دلیل هراس آدم کشان از نام شهید.
شهید چندان که هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه) سالها پیش سروده بود، با:
"رنج بردن
در ره یک آرزو مردانه مردن!
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن"
ما را می خواند که سرودی که بر لب داشت،تمام کنیم:
سرود زندگی: زندگی پاک،سرفراز،بی تحقیر.
راه ناتمام شهیدان ما را می خواند که تا پایان بسپاریمش.راه شکوهناکی که گذر از آن والاترین و با ارزش ترین توانایی انسان است: توانایی اخلاقی زیستن،در برابر زورمندان زیاده خواه، گردن خم نکردن و بر دوش کشیدن بار امانت.
ژاله ی در خون خفته،گامهایمان را در آن مسیر انتظار می کشد؛ محمد مختاری می خواندمان که بایستیم و از در ذلت نشستن بیزاری بجوییم.
فردا سنگفرش خیابان "آزادی" در انتظار ماست تا مسیر گامهای متوقف شده ی نداها و سهرابها، صانع ها و محمدها را ادامه دهیم.
باشد که اگر پیروز نشدیم، دست کم آن گونه بمیریم که ارزش شعر و سرودی داشته باشد.آن گونه که دیگری سرود:
" جاده ها با خاطره ی قدمهای تو بیدار می مانند
که روز را به پیشواز می رفتی
هرچند
هرچند که سپیده تو را از آن پیشتر دمید
که خروسان بانگ سحر کنند."۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه
تا 25 بهمن/غزلی در مایه ی شور و شکستن
غزلی از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی تقدیم به شیرزنان و دلاورمردان سبزو طن
به مناسبت همدلی دوباره برای خیزش در 25 بهمن ماه 1389
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ، برآر رایت خون
به جنون، صلابت صخره ی کوهسار بشکن
(( سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟))
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
زبرون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا،
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
اشتراک در:
پستها (Atom)