۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

درباره ی سکوت فیلسوف بزرگ و خود بزرگ بینی نامه نویسان وطنی

آرامش دوستدار(نویسنده ای که معمولا طرفدارانش معترضند چرا روشنفکران داخل ایران آرایش را جدی نمی گیرند) نامه ای به یورگن هابرماس نوشت که تا کنون پاسخی در پی نداشته؛ از قضا هابرماس با آبشخور فکری دوستداربیش از خود او آشناست :
1- یکی از مهمترین ترجیع بندهای نوشته های دوستدار دین خویی و مضرات آن است؛ این ترجیع بند صد و پنجاه سال پیش در آثار گروه موسوم به هگلیهای جوان و در سرزمین هابرماس چهره نمود؛در سال 1841 لودویک فوئرباخ با نگارش کتاب « گوهر مسیحیت» صدای رسای این گروه ایده الیست های چپ رو شد.مارکس و به ویژه انگلس زمانی به شدت تحت تاثیر فوئرباخ و آثارش بودند(اگر چه گفته می شود مارکس پیشتر از طریق هگلی جوان دیگری به نام  "برونوبائر" با این گونه تعبیر از فصل "خدایگان و بنده"ی هگل آشنا بود)؛اما بعدها همانها با گزینش ماتریالیسم دیالکتیک دربرابر این گونه ی اندیشه و به طور کل ایده الیسم آلمانی شوریدند.هابرماس در بلندترین نقطه ی مکتب نظریه ی انتقادی نشسته،نظریه ای که با نقد مارکسیسم-لنینیسم در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم توسط نسل اول مارکسیستهای آلمانی چون برنشتاین و رزا لوکزامبورک پا گرفت و در مکتب فرانکفورت پخته شد.هابرماس هم فوئرباخ را بهتر از دوستدار می شناسد و هم « تزهایی درباره فوئرباخ » مارکس را بارها بهتر از او خوانده.
2- کار دیگری که دوستدار به انجام آن همت گمارده نقد فرهنگ ناشی از دین خویی ایرانی است، دراین راه هم او وامدار متفکری دیگر از سرزمین هابرماس است: فردریش نیچه.نیچه در آثاری چون « تبارنامه اخلاق»، «فراسوی نیک و بد» و...به شالوده شکنی ارزشهای مسیحی با استفاده از "تبار شناسی" خاص خود می پردازد؛ او با تبار شناسی ارزشهای غربی هرگاه به ارزشی برخورد کند که برآمده از مسیحیت است می گوید این ارزش کنارگذاردنیست چرا که یکبار به طور کامل این مسئله که مسیحیت ضعیف پرور است و مانع پیدایش "ابرمرد" میگردد مورد بررسی قرار داده و از سویی اگر انسان غربی اعتقادش را به خدا از دست داده(یا به عبارت معروف خود او خدا مرده) دیگر دلیلی ندارد که پایبند ارزشهای این خدای مرده باشد.بیایید تصدیق کنیم که هابرماس فیلسوف هم وطنش را اگرنه بیشتر از دوستدار لااقل به اندازه ی او می شناسد.
3 اما به نظر می آید هابرماس چیزهای دیگری هم می داند که دوستدار را خبرش نرسیده:


  • هابرماس می داند که مرز سخن گفتن فیلسوف تا کجاست، بین وظیفه ی فیلسوف و عالم اجتماعی خلط نمی کند، می داند که بسیاری از احکام در حوزه ی مسائل اجتماعی نیازمتد روشهای تجربی بررسی است. 
          او هرگز نمی گوید:"ما آلمانی ها چاپلوس هستیم"
 زیرا میداند برای رسیدن به چنین حکمی یا باید آماری دقیق از میزان چاپلوسی آلمانی های امروز در اختیار داشته باشد(روش پهنانگر جامعه شناسان) و یا باید با تطبیق ویژگیهای جامعه آلمان با جوامع ابتدایی(که به دلیل سادگی روابط انسانی درآنها می توانند مدل علمی مناسبی برای بررسی باشند) و بررسی عوامل مادی شکل دهنده فرهنگ آلمانی(و نه عواملی ذهنی مانند دین خویی) با استفاده از روش ژرفانگر مردم شناسان به نتیجه برسد.
  • هابرماس میداند مغالطه تکوینی، ایرادی منطقی است که به نیچه و نقدش بر ارزشهای مسیحی وارد آمده، منطقی نیست اگر تبار پدیده ای دارای ویژگیهایی بود خود آن پدیده هم دارای آن ویژگیها باشد؛جامعه ی دین خو همه چیز فرهنگش دین خویانه نیست نیاز به بررسی جزیی است؛هابرماس تا سخن تک تک روشنفکران دینی را نشنود حکم کلی در رد یا پذیرش آنها صادر نمی کند؛او دلیلی نمی بیند اگر با دین خویی مخالف است همه اندیشمندان دین خو را از یک قماش بداند و رد کند.
  • هابرماس با پراگماتیستهای آمریکایی آشناست، دیویی را می شناسد؛ نظریه ی نهادها را خوانده، می داند دین به جز رهیافتی معرفتی، نهادی اجتماعیست که با نهادهای دیگر در تعامل است و هرگز نمی توان فهرستی ساخت از کارکردهای دقیق دین، او می داند که هر تغییری در ساخت نهادهای اجتماعی باید جزء به جزء و از راه انتقاد و آزمون مداوم صورت بپذیرد تا اصلا ممکن شود؛ در غیر این صورت جامعه نهاد از دست رفته را خود به خود بازسازی می کند.
  • هابرماس با هایدگر پس از چرخش آشناست، صدای او را شنیده که میگفت هرچه در «هستی و زمان» نوشتم درباره درک غربی از زندگی بود و ممکن است تمدنهای دیگر درکی متفاوت از "وجود" داشته باشند.او به این سنت فلاسفه ی متاخر پایبند است که سخن گفتن درباره فرهنگهای غیر غربی را به مردم شناسان و جامعه شناسان واگذار می کنند و خود درباره درک غربی از آزادی، عدالت، دین و.... سخن می گویند.(خاصه که خود پس از سفر گفته بود که همیشه در سفر به شرق با این معضل روبه روست که می بیند شرقی ها شناخت عمیق تری از غرب دارند تا غربی ها از شرق)
در یک کلام دوستدار در نامه ای از هابرماس خواسته بود غیر فیلسوفانه برخورد کند و هابرماس با سکوتش ثابت کرده هنوز فیلسوف است نه شومن، از پس دوستدار دیگرانی هم که امروز قهرمانان رسانه ای شده اند و از این تلوزیون به آن یکی دائم در مهاجرتند با نوشتن نامه دوم به فیلسوف آلمانی شوی تبلیغاتی دوم را رغم زدند،فیلسوف فیلسوفانه سکوت کرد اما معرکه راه افتاده و هر ناشسته رویی در این میان سازی می زند؛یکی به نام همه زندانیان سیاسی برای هابرماس ادعانامه صادر می کند و دیگری نامه نویسی سه نفره به هابرماس را چونان سوزاندن گالیله و یا یازدهم سپتامبر می بیند.
معرکه ای شده که مگو؛ افسوس که مبتکر نظریه ی "سپهر عمومی" ظاهرا نامه های نامه نویسان ما را فراموش کرده و سرش به کار خودش گرم است ورنه می دید که در درک شرقی ما " سپهر عمومی"  نه به  "هایدپارک" که شباهت به" بازار شام" می برد.